عفيفه

بتول حيدري
b.heydari@yahoo.com

-: نمي شه يه دستي به اين آينه ها بكشي ؟
هر دو دستش را به صورت برده بود. چشم ها را بسته ومحكم پوست را كش وقوس مي داد. دست ها را ازصورت برداشت . كمي به گونه هايش خيره شد. گونه ي سمت راست سرخي اش بيشتر مي زد. با انگشت اشاره اش رنگ را به خورد پوست داد ودوباره به صورتش زل زد. لب ها را به هم فشارداد.خط لب قهوه اي رابه دور لبش كشيد.لب ها را بزرگتر ازهميشه كرده بود.
-: يه استكون چايي نمي خوري ؟
-: نه ؛ مرسي...نمي خورم.
-: كي برمي گردي ؟
-: صبح برمي گردم . صبح زود. مريم فردا صبح جلسه ي اوليا داره؛ دلم نمي خواد مثل اون دفعه ازم دلخوربشه...
-: مي خواي من جات برم ؟
برق لب را كه زد. دوباره به آينه خيره شد.
-: مرسي؛ دوست نداره... خودم مي رم.
لب ها را غنچه وبعد بازكرد..(( زري جون چه طورشدم؟)) به طرف زن برگشته بود.
-: محشر شدي، عين يه تيكه جواهر... خيلي بهت مي ياد. رنگش خيلي قشنگه.
پالتوي بنفش رنگي به تن كرده بود. دوريقه اش خزآبي رنگ پري بود. رگه هايي از خطوط طلايي به شكل مورب زمينه ي پالتو را پوشانده بود. شلوار لي سفيد رنگي با كفش هاي پاشنه داربه رنگ بنفش پوشيده بود.دستكش هاي سفيد را توي دستانش كرد.چرخي زد.
-: خيلي توچشم كه نمي زنم ؟
دستي به موهايش فرو بردوشال آبي سيري ر ابه سرانداخت. تره اي از موها را روي صورت پخش كرد.
-: اين جا تا تونيستي ادكلنش بوي گه وشاش مردمه؛ توكه مي ياي وميري آدم دلش نمي خواد از اين گه دوني بياد بيرون.
بعد قاه قاه خنديد. دريف دندان هاي سياه ويك درميانش پيدا شد.موهايش به رنگ خاكستري مي زد. همان طوركه دست به خال گوشتي روي نوك دماغش مي برد؛ چشم هاي ريزش را ريزتر كرد وپرسيد؛ ((كي عمل مي شه ؟))
روبرويش ايستاد. ساكي كه تويش مانتو وشلوار وخرت وپرت هاي ديگرش بود را به زري داد.
-: اگه خدا بخواد فردا صبح اول مي رم جلسه ي مريم بعد هم سري به بيمارستان مي زنم و پاي ورقه را امضا مي كنم.
زني همراه دختربچه اي ازپله ها پايين آمدند. با صداي جيغ مانندي پرسيد: ((خانم اين جا آب داره ؟))
زري سربرگرداند . ((بــلـه خانــم .)) ساك را كنار پايش گذاشت وخودش روي چهارپايه اي مقابل قوطي حلبي زنگ زده اي نشست. (( خانم اگه پول خرد داري تشريفتون رو بياريد .))
زن دختر را داخل يكي ازتوالت ها كرده بود(( بله ... پول خرد دارم . اما اين جا كه شلنگ نداره؟))
زري با شنيدن حرف زن ، رويش را به طرف او كرد . ابرويي بالا انداخت وايش كنان آرام گفت: (( عفيف جون، اگه به خاطرشما ها نبود يه روز هم اين جا نمي موندم كه ببينم گه وشاش مردم چن صنارمي ارزند؟))
لبخندي زد. به طرف زري رفت. گونه اي او رابوسيد.
-: زري جون تا فــردا.
-: قربون شكلت برم.
بعد ماچ صدا داري از گونه اش گرفته بود.
«««««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
ماشين كه افتاد توي جاده ، صداي موزيك را ملايم تركرد. سوز سرد پاييزي موهاي صورتش را آرام تكان مي داد. سرخي رنگ خورشيد آسمان را پوشانده بود. كمي توي صندلي جا به جا شدوبه عكس روي داشبورد نگاهي انداخت. اين باربراي جشن تولدش موهايش را مي دهد پسرانه بزنند ؛ فكركند بهش مي آيد. عكس رابلند كرد و آرام بوسيد. ياد انشاي امروز صبحش افتاد كه قبل از مدرسه داشت بلند بلند برايش توي آشپزخانه مي خواند. درآينده مي خواهيد چه كاره شويد؟ مريم نوشته بود ؛ مي خواهد دكتر بشود. آن هم دكتر مهرباني كه بدون پول ؛ قلب تمام باباهايي كه مريض اند وپول ندارندرا خوب كند ودكتر بدي نشود تا مامان ها براي پول بيمارستان ، تمام شب ها توي خانه هاي مردم كار كنندتا پول بيمارستان باباها را جوركنند... الان هم كه يادش مي افتد مثل دفعه ي اول كه شنيده بود؛ عرق سردي روي پيشاني اش نشست.با پشت دست اشك چشمانش را پاك كرد.پريروز پيش رئيس بيمارستا ن كلي گريه كرده بود، اما مرتيكه ي خيكي رضايت نداد . يا پول يا مرخص شود. زري كه زنگ زد وگفت دو نفرند؛ اولي گفته پنجاه ،ق دومي هم تا صد وبيست راضيه .... قبول نكرده بود. گفته بود نه ؛ من بيشتر ازاين ها مي خوام.يكي رو تور كن كه پولش از پارو بالا بره . زري من من كنان جواب داده بود؛ يك هست ولي ... واو هم داد زده بود؛ ولي چي ...چشه ؟ زري ادامه داده بود؛ هم راه طرف دوره هم يارو پيره ....بعد باعجله دنباله ي حرفش راگرفت ؛ اما خيلي مايــه داره....
...كلكي كه تو كارش نيست ؟ خودش پرسيده بود... نه ! مطمئمن باش. من مي شناختمش ولي نمي دونستم اين كاره س؛ گفت هرچه قدر بخواد راضيش مي كنم . وقتي گفتم دويست تا ؛خنديد وگفت دويست تا فوهشه، حرف ازيه تومن ودو تومن بزن....
چشم هايش برقي زده ودر اتاق را بسته بود تاصدايش رامريم نشنود كه داشت انشا مي نوشت. بعد شماره گرفته وزنگ زده بود...نفس عميقي كشيد. احساس خستگي شديدي را توي شانه هايش مي كرد. ماشين وارد اتوبان شده بود. چراغ هاي شهر از دور سوسو مي زندند.
تا آخر آدرس دادن يكريزمي خنديد. مي گفت اولين تجربه اش است..صدايش جوان مي زد ومحكم بود. پرسيد؛
نمي خواي سنم را بدوني ؟ و اوجواب داده بود؛برايش هيچ اهميتي ندارد فقط كيسه مهم است...ازخنده ريسه رفته بودكه اون قدرمي دهم كه از راضي هم راضي ترشوي وبه سرفه افتاده بود.
به ساعت نگاهي انداخت. ازنه گذشته بود. وارد خيابان اصلي مي شد. گفت ؛ خيابون اصلي را بگيرويكراست برو بالا...مستقيم
،آخرخيابون به يه چهارراه مي رسي ، سمت راست درب بزرگ آهني رامي بيني ، رنگش سياه است.
به درخانه رسيده بود. بزرگ بود وبه رنگ سياه. طبق قرار چندبار بوق زد. چراغ بالاي در روشن ودر ازدو طرف باز شد...ته دلش چيزي لرزيد. هميشه از اولش مي ترسيد...ماشين را داخل برد. در از دو طرف به آرامي پيش رفت وبعد با صدا بسته شد. ازتوي ماشين پياده نشد.چراغ هاي حياط روشن بودند. باچشمانش هراسان اطراف را پاييد. خانه بزرگ بود وپراز دارودرخت . صداي پارس سگي نگاهش را به جلوبرد. سگ به شدت پارس مي كرد. قلبش به تندي مي زد.سگ ا زآن تازي هابود؛ پوست لق وسياه اما براق . دندان هاي سفيدش در تاريكي برق مي زد اما جلو نمي توانست بيايد...نگاهش روي قلاده ي سگ ميخكوب ماند وبعد به تسمه ي آن.مرد را د يد؛ دست تكان مي داد ولبخند مي زد. خودش را جمع تر كرد.اصلا به صداي ديشب كه شنيده بود، چهره اش نمي خورد. در را به آهستگي باز كرد وپايين آمد.سگ دوباره پارس كرد ولي با كشيدن تسمه اش آرام گرفت وچند بار با دست ها به سوس مرد بلند شد وهر بار پوزه را به صورتش مي ماليد . وقتي به چند قدمي مرد رسيد ، ازحركت ايستاد .مرد دست به طرفش دراز كرد وبا دست ديگرسرسگ را نوازش كرد.
-: پاك هستم .اردلان پاك ازديدنتون خيلي خوشوقتم. من با شما تماس گرفته بودم.
-: شما درخواست كرده بوديد؟
اين را زن پرسيده بود. صدايش آشكارا مي لرزيد. سعي كرد خودش راكنترل كند. مردچشم از او برنمي داشت.
-: زري خانوم گفته بودند پشيمون نمي شيد اما فكر نمي كردم اين قدر خوب باشيد.
دست مرد را تكان داد. انگار تكه استخواني بود كه پوستي روي آن كشيده بودند.

-: سيمين هستم.
لب پاييني اش را گزيد. هميشه مي گفت مينو هستم. اما امشب...لبخند تلخي زد، چه فرقي مي كرد مينا ، سيمين و يا هركوفت ديگري ، مهم لقمه اي ست كه گيرش آمده بود. احساس كرد كمي آرام ترشده، اما مرد تند تند نفس مي كشيد و سرتا پايش را برانداز مي كرد.
-: چه قدر ظريف وزيباييد.
كوتاه تر از او بود وصورتش پرازچين وچروك...ابروان پرپشتي به رنگ برف داشت ومويي كه برسرش د يده نمي شد.روبدشامبري سفيد برتن كرده بود با خط هاي راه راه سياه. پشت به او كرد. به طرف ساختمان آجري رنگي رفت كه وسط حياط بزرگ خانه ديده مي شد.
-: بفرماييد. نترسيد.اين جا غيرازمن وشما وبابي كسي نيست. نگهبان را مرخصش كردم ؛ خانم هم تشريفشون رو برده اند سوئيس...
از پشت سرمي آمد ونگاهش مي كرد. خوب را ه مي رفت. محكم قدم برمي داشت. نشان مي داد كه جواني چندان بدي نداشته است. ((رفته پيش كيارش ، پسرمه ... ازپشت منه...)) وقاه قاه خنديد.

««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
لبه ي تخت نشسته بود. نفس نفس مي زد. موهايش روي صورتش را پوشانده بود.
-: نمي خواي دوش بگيري ؟
سرش را كه تا آن وقت پايين بود، بلند كرد وبه او خيره شد.لباس حوله اي قرمزرنگي را پوشيده بود وتو ي چهارچوب در ايستاده بود. صداي شرشر آب شنيده مي شد. وارد اتاق شد. روي صندلي راحتي كنارپنجره نشست.
-: درتمام عمرم اين قدر شاد نبودم...نمي داني اين ايكبيري چه قدر زن كثيف وشلخته اي هست. تموم پيچ ومهره ها ي تنش از هم وا رفته وغيژ غيژ به صدا افتاده اند... خداي من چه قدرامشب من شا دم. ....نمي خواي دوش بگيري فرشته ي من؟
آب دهانش را به زحمت فرو برد وباغيظ مرد را نگاه كرد. با چشمان بي فروغ گفت: (( پول )) واحساس كرد دارد خفه مي شود. زجري را كه امشب كشيده بود درتمام اين يك سال كارش نكشيده بود.
مرد خودش را تكان مي داد وصندلي يكنواخت بالا وپايين حركت مي كرد.((پول)) وبعد ازخنده ريسه رفته بود. به روي ميز اشاره كرد. (( اون جاسـت .))
با شتاب سرش را برگرداند. روي ميز چك امضا شده اي ديد وبعد مبلغ را.چك را گرفت و ناگهان مثل ماده سگي به طرف مرد كه با چشمان بسته داشت مي خنديد، بلند شد.
مرد چشمانش را باز كرده بود.(( نوش جونت؛ ...)) وباز بلند بلند خنديد.
حالش داشت به هم مي خورد ، دست هايش مي لرزيدند. خنده هاي مرد سوهاني بود كه كه به قلبش مي كشيدند. كمي ايستاد وبه پيرمرد زل زد. بعد چك را به صورتش محكم پرت كرد. مرد ناگهان از حركت ايستاد. مردمك هاي چشمانش
مي لرزيدند. با صدايي آرام پرسيد: چرا فرشته ي من...
- : خفه شو ! اولا چك نه !...فقط نقــد، بعد هم مبلغ پايين است.
هرچند فكرش را نمي توانست بكند قيمت را آن قدر بالا نوشته باشد. اما حالا چيزي درونش ذره ذره آب مي شد. حس خفگي شديدي را درخود احساس مي كرد. پيرمرد خواست بلند شود اما سنگيني دست هاي زن روي شانه هايش نگذاشت.
-: فقط نقـد...نه جواهرات زنت را مي خواهم ونه چكت را...پول نقـد.
پيرمرد مي لرزيد. با د ست اشاره به ميزكنارش كرد. كيف سامسونت سورمه اي رنگ كوچكي را روي ميز ديد. با عجله برش داشت وروي پاهاي پيرمرد پرت كرد.(( ...بازش كن ...)) دست هاي پيرمرد مي لرزيدند. باز كرده بود. با ديدن اسكناس هاي تا نخورده نفس عميقي كشيد.
-: چنده ؟
-: مي دونستم چك قبول نمي كني . زري خانوم گفته بود، من هم اين ها را...
يكي از اسكناس ها را جلوي نور آباژور گرفته بود.(( پرسيدم چنده ؟ )) داد زده بود وبعد با انگشت چند ضربه به لبه هاي اسكناس زد.
-: خيانت تو كارمن نيست. يك ميليونه...
بلند شد. دركيف را بست . پالتو را از جالباسي گرفت وبه تن كرد.شال را هم روي شانه اش انداخت.
-: سيمين ؟
برگشت ونگاهش كرد. روي صندلي خشكش زده بود.
-: دوباره مي ياي ؟
چشم ها يش رابست. دسته ي كيف را محكم فشار داد نفس عميقي كشيد وكنار صندلي مرد تف كرد. از اتاق وبعد از سالن بيرون رفت.
سوز سرد نيمه شب را دور ساق باريك پاهايش حس مي كرد. اما بي اعتنا قدم هايش را تندتر روي موزاييك ها ي حياط برمي داشت. شادي خاصي را زيرپوست خود احساس مي كرد. لب هايش را از خوش حالي بهم فشار داد، قلبش به تندي مي زد دلش مي خواست فاصله ي اين جا تاخانه را پرواز كند... ناگهان پارس سگي او را د رجا ميخكوب كرد. عرق سردي روي پيشاني اش نشست. سگ سياه به پيشوازش مي آمد. هراسان به عقب برگشت. مي خواست خيز بردارد، اما پيرمرد را ديد كه دست به سينه روي پله هاي ساختمانش ايستاده بود واو را نگاه مي كرد با همان خنده اي كه سرشب به استقبالش آمده بود. كيف از دستانش به زمين افتاد به طرف چمن ها ودرخت ها ي حياط خواست بدود كه تيزي دندان ها ي سگ را روي گلويش احساس كرد وبعد گرمي تن حيوان را روي بدنش . چشم هايش را بست . حتي نتوانست آهي بكشد. فقط اي كاش به زري گفته بود؛ قردا صبح شايد نتواند بيايد واو به جايش به مدرسه برود وحتما هم برود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34028< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي